مینا عزیزپور
شاخه ی خشک درختم رهایم نکنید
ریشه در در باغ که دارم جدایم نکنید
از ازل خشک نبودم به خدا
روزگاری کم و بیش شکوفه باران بودم
راهی سبزترین باغ بهاری بودم
بلبلان درطلب شاخه ی من چه جدالی داشتند
اینک اما چه سکوتی ست در این باغ بزرگ
باغبانی داشتم
که چنان از دور به من می نگریست
که انگار به یک ببر جوان می نگرد
... باغبان اما مرد....
دو سه سالی که گذشت از حضورم در باغ
باغبان بی خبراز پیشم رفت...
هیچ کس ریشه ی خشکم رابه قطره ی آبی مهمان ننمود
هیچ کس دل به هرس کردن من نسپرد
باغبانم راستی که چقدر انسان بود
وچقدر با تن پیروضعیفش خوب حیات را حس می کرد
وچقدر خوب می فهمید که تشنم شده است
خشکی امروزم احاصل بی خردی های شماست
زندگی را خداداده به من...
حق ندارید که از باغ جدایم بکنید...
حق ندارید که از خاطر باران های بهاری
و یا حتی از خشکی و سرمای زمستان دمی...
دورم بکنید....