از دورنوری به زحمت خود را ازمیان روزنامه های روی شیشه وارداتاق
می کند ودرامتداد آن کلوییدها... من همچنان به حالت چمباتمه گوشه اتاق
نشسته ام چه حال غریبیست گویی افکارم خفه شده اند
نفس عمیق هم چاره ساز نیست می خواهم فکرکنم به چه!خودم هم نمیدانم
موضوع فکر:آزاد یادنقاشی های کودکیم می افتم چقدرآن زمان متفاوت بودم
چراهیچوقت باباومامان وخودم رانکشیدم وبه دیواراتاق نچسباندم شاید
اصلابه ذهنم نمی رسید ولی نه... ازموقعی که یادم می آید دفترنقاشی من
آجرهای آشپزخانه بود چه کیفی می داد... آنقدرخوش می گذشت که
هرچقدرکتک می خوردم مشتاق ترمی شدم دیوارها گاهی دو عاشق را ازهم
جدامی کنند گاهی دودشمن وگاهی هم دفترنقاشی کودکانی می شوند که با
تمام عشقشان بامداد قرمزشان برای آجرهاقلب می کشند وبه آن هاروح می
بخشند وباران... همیشه باعث شادی ونشاط کودکان نمی شود گاهی باران
می تواند روح را از کسی ساقط کند ازآجر... وباران بیاوردبرچشم کودکی
که تمام مدادهایش راتراشید تانقاشی اش پر رنگ ترشود "نگوییم
آجرها سنگند،دل ندارند دارند ولی اگرباران بگذارد"